The late Dr.Bahram, Shokri | شهید دکتر بهرام شکری
روز 23 ماه رمضان بود. چند روزي مي شد كه خبري از بهرام نداشتم. از يكي از دوستانش اتفاقي شنيدم زخمي شده، البته تأكيد كرد چيز مهمي نيست و تير از كنار دستش رد شده است.
صبح زود روز جمعه دوم مرداد تلفن زد و گفت:«مروز جلسه قرآن پزشكان منزل ماست» و دو ساعت بعد خودش آمد. لباس سپاه تنش بود معلوم بود ميخواهد زود برود. پوتينهايش را درنياورد و روي موكت راه ميرفت. من با دلخوري گفتم:
«ميدونيد من چه مدته از شما بيخبرم؟ من بايد از دوستانتان بشنوم حال شما چه طور است؟ احساس ميكنم شما ديگر به من علاقه نداريد و از من دوري ميكنيد.»
دست راستش روي معده اش بود. سرجايش ايستاد و به من نگاه كرد. نگاهش خسته بود. گفت:
«من بي نهايت به شما علاقه دارم اما چه كنم كه مسئولم!»
حرفش كه تمام شد دوباره راه افتاد. حالا هر دو دستش را روي معدهاش فشار ميداد زير لب گفت:«دلم خيلي درد مي كند. چه كار كنم روزه ام را افطاركنم؟»
منتظر جواب من نماند. سرش را تكان داد:« نه!نه...قبل از ظهر رسيديم تهران. حيف است روزهام را بخورم. تحمل ميكنم.»
بعد تا دم در رفت اما انگار پشيمان شد و برگشت سمت محمد. محمد گوشهي اتاق با اسباببازيهايش بازي ميكرد.او را بوسيد، بغل كرد وبه طرف من آمد. همينطور كه سر محمد را نوازش ميكرد، گفت:
«مينا ديشب سحر نمازي خواندم كه خيلي خوب بود...در عمرم نمازي نخوانده بودم كه تا اين حد به من آرامش بدهد...»
بعد محمد را به من داد و گفت:
«تا قبل از ظهر براي جلسه قرآن برميگردم. تا ازپله ها پايين برود صداي زنگ درحياط آمد. دوستش بود. مادرش از اتاق بيرون آمد و گفت:« بهرام جان كجا مي روي؟ تو كه تازه آمدي.»
بهرام خنديد و گفت:« ميرم راي بدهم. زود برميگردم مادر!»
ربابه خانم خودش را رساند دم در و دست بهرام را گرفت:«خدانگهدارت باشد پسرم!
امروز روز رأيريزي است. خيابانها شلوغ است. بيا لباست را عوض كن و با اين لباسها نرو!»
فرين هم اصرار كرد:« مادر راست ميگويد. لباستو عوض كن داداش!»
اما بهرام خنديد و گفت:
« عمر ما دست خداست. اين لباس هويت منه. چطوري درش بيارم؟»
بعد براي همهي ما كه توي حياط ايستاده بوديم دست تكان داد ورفت . با محمد به اتاق برگشتم.
دلم آرام و قرار نداشت. انتخابات رياست جمهوري و نخست وزيري آقايان رجايي و باهنر بود. چند شب پيش خواب ديدم تشييع جنازه است. اقوام همه بودند و من هم بودم اما نميدانستم تشييع جنازه كيست. مدام هول ميزدم هر جور شده جلو بروم نزديك قبر و جنازه را ببينم.دور قبر شلوغ بود و مردم راه نميدادند و من گريه ميكردم. سعي كردم به اين چيزها فكر نكنم. به محمد غذا دادم وخواباندمش.
يكي دو ساعت گذشته بود. زنگ زدم مركز سپاه وگفتم:«ميخواهم با دكتر شكري صحبت كنم.»صداي آنطرف گوشي با ترديد و مكث پرسيد:
«شما؟»
«من خانم ايشان هستم.»
«چند لحظه گوشي خدمتتان.»
دوسه دقيقه منتظر ماندم. نگران بودم. يك نفر سلام كرد و من من كنان گفت:
«حقيقتش حاج خانم! دكتر هنوز.... يعني اينجا بودن....اما...»
من صداهاي نامفهومي را از آنطرف خط ميشنيدم. دو نفر داشتند پچ پچ ميكردند. بعد از چند لحظه همان صدا با بغض گفت:«من چي بگم...شما بعداً زنگ بزنيد» وبدون خداحافظي قطع كرد.
گوشي تلفن را روي زمين رها كردم و از پله ها دويدم پايين. مادر بهرام سر نماز بود .
گفتم:«مامان پسرتون به آرزوش رسيد.» او با تعجب به من نگاه كرد وگفت:«چي ميگي؟اين حرف يعني چي؟»
صداي در حياط آمد. برادرش بود. جلو رفتم و بيمقدمه گفتم:«برادرتون به آرزوش رسيدآقا.»او بهتزده به من نگاه كرد و گفت:«چي ميگي؟» و دويد به سمت تلفن و به امداد پزشكي زنگ زد. آنها گفتند يك ساعت پيش دراورژانس بيمارستان شهيد مصطفي خميني(ره) شهيد شد.
من وبرادرش رفتيم پزشكي قانوني پدرم. آنجا بود. همه وارد اتاق كوچك شديم. برادرش با نگراني و ترديد جلو رفت وكشو را بيرون كشيد وبا صداي بلند گريه كرد.
من به كشو نزديك شدم. بهرام آرام خوابيده بود. پارچهي سفيد را آرام از روي بدنش كنار زدم. صورتش سالم بود اما تمام بدنش زخم بود. چهارده گلوله به بدنش خورده بود. پدرم گريه ميكرد. به ديوار تكيه دادم و بياراده روي زمين وا رفتم .چند دقيقه بعد بلند شدم ودوباره بالاي سرش رفتم. نگاهش كردم. بار دوم كه نگاهش كردم مطمئن شدم چيزي كه بنا بود بر من واقع شود اتفاق افتاد. در طول يك سال دوم زندگيمان هرروز نگران بودم. اضطراب اينكه الان كسي ميآيد، در خانه را ميزند و خبر شهادت اورا ميدهد يك لحظه از من دور نشد. مثل يك بيماري مزمن با اين حس كنار آمده بودم.
روز تشييع جنازه، ربابه خانم خيلي بي تابي ميكرد. دخترهايش ميگفتند:«گريه نكن! براي شهيد اشك نميريزند. بايد خوشحال باشي كه بهرام را در راه خدا از دست دادهاي.»
اما ربابه خانم باز بيتابي ميكرد. سر بهرام را در بغل گرفته بود و پشت هم تكرار ميكرد «چهارده تا گلوله...چهارده تا گلوله....به بدن پسرم زدند» تو آرزويت همين بود مادر! به آرزويت رسيدي بهرام جان! راضي شدي عزيز دلم! حالا حتماً خوشحالي....
منابع:
دکتر باقر شکری، برادر زاده شهید بهرام شکری
ghom.basijmed.ir